اسلایدر

دعای مادر

درد و دلها, و داستان غم انگیز _Pretty Boy story

داستان واقعی زیباترین پسر شهر _ The true story of the most beautiful boy

دعای مادر
[ دو شنبه 31 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری دوم, ] [ 20:19 ] [ محمد باقر ] [ ]


مزه ناز کردن
[ دو شنبه 29 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری دوم, ] [ 21:40 ] [ محمد باقر ] [ ]


کی کلاه از سرت بر می داری؟
[ دو شنبه 29 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری دوم, ] [ 20:36 ] [ محمد باقر ] [ ]


بیکاری و تنهایی
[ یک شنبه 28 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 20:1 ] [ محمد باقر ] [ ]


اینترنت
[ یک شنبه 27 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 23:14 ] [ محمد باقر ] [ ]


دل داشتن
[ یک شنبه 27 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 22:31 ] [ محمد باقر ] [ ]


به یاد شهرام
[ یک شنبه 27 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, به یاد دوستان, ] [ 22:8 ] [ محمد باقر ] [ ]


جان شیرین من

 

جان شیرین من

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جونت چقدر اهمیت داره؟

وقتی به کسی بگی :جانم را فدایت می کنم؟

وقتی به کسی بگی:اون فلانی رو بیشتر از جونم دوستش دارم

اما .......

تو یه خرابه ای رفته ای که هیچ کس اونجا نیست و هر دو گرسنه هستین و هیچ فروشگاهی نیست هیچ رد پایی نیست همه جا خلوت،اونی که ادعا میکنه جونش رو بیشتر از جون محمد باقر دوست داره . نفر مقابل میره تا یه چیزی پیدا کنه و بیاره تا هر دو بخورید و گرسنه نباشید یکم که دور میشه خودش از جیبش یه کلوچه برمیداره و تو اون خلوت می خوره 

و یا میری جنگل یا کوه ، وقتی جیره ات تموم میشه نفر مقابل نون تو کوله پشتیش قایم کرده و با خودش فکر میکنه که " اگه اینو همه بخورند من گشنه میشم پس بهتره یه جای خلوت پیدا کنم و ..." پشت یه سنگ بزرگ قایم میشه و نونشو می خوره تا گشنگی اذیتش نکنه و بقیه اگه بمیرند بی خیال این گشنه نشه !! اونوقت که میاد با محمد باقر حرف بزنه میگه من محمد باقرو بیشتر از جونم دوست دارم !!! محمد باقر خجالت نکش اون چیزایی که تو اون کوه و اون جنگل دیدی بهش بگو

و یا وقتی نفر مقابل تو مغازه میاد همش چشمشو دوخته بهت تا حرف بزنی و شادش کنی و همش تکرار می کنه "جون منی جون من، من تو رو از همه و حتی از جونم هم بیشتر دوستت دارم" رو هر روز تکرار میکنه و وقتی موقع نهار میشه به کارگر چلوکبابی میگه : غذامو توی یه لایلون سیاه بزار تا کسی نبینه و بیار مغازه پولت رو بگیر برو . کارگر میاره نهارو تحویل میده و فلان کسی که محمد باقرو بیشتر از جونش دوست داشت میره بالکن مغازش و اونجا تنهایی غذاشو میل می کنه تا یه وقت محمد باقر نبینه و یه قاشق هم غنیمته به محمد باقر تعارف نکنه غافل از اینکه محمد باقر تا به حال یه تعارف قبول نکرده و هیچ وقت چشم به کسی ندوخته حتی اگه سه روز گرسنه باشه.بعد از مدتی همون کس از بالکن میاد پایین و باز کلمه: دوستت دارم، تو جون منی تو نباشی من دنیام هیچ و پوچه، تو رو از جونم هم بیشتر دوست دارم ، و ... رو میگه و ازت می خواد باهاش حرف بزنی و سر تا پات نگاه کنه و شهوتش خالی بشه" این همون کسیه که محمد باقرو از جونش بیشتر دوست داشت و به یه تعارف الکی دعوت نکرد

محمد باقر تو عمرش دست به کسی دراز نکرده ، محمد باقر وقتی تو کودکی گم شده بود از مردم پول تاکسی هم نگرفته بود و از صبح تا پنج بعد از ظهر (هشت ساعت) پیاده اومده بود تا خونه برسه ، محمد باقر تا به حال هر تعارفی رو رد کرده و اصلا یه قاشق تعارف و یا یه شکلات رو هم قبول نکرده، پس چرا اینقدر ترس؟؟؟ به خاطر چی؟ با این که تا به حال منو شناختی و هر روز به بهونه دوستت دارم وارد مغازه میشی و ش ه و ت ت رو خالی می کنی و با زبون شیرین تو دنیای منی و جانت رو بیشتر از جانم دوستت دارم یه قاشق تعارف رو نتونستی انجامش بدی می خوای جانت رو بهم بدی؟

 

این نوشته ها مربوط به یه نفر خاص از اقوام بود

 

بعدی....

جان شیرین است . پدری که با خانواده و نوه شیرینش در هوای سرد زمستان با ماشین به جایی می روند وقتی هوای داخل اتومبیل گرم می شود پدر شیشه را تا نصف پایین میکشه و مادر میگه: نوه ات خوابیده هوا سرده شیشه رو بکش بالا نوه ات مریضه سردش میشه مریضیش بدتر میشه !!! و پدر هم میگه:هوا داخل ماشین خیلی گرمه خفه میشم و گوش نمی کنه. اونوقته که این سوال در ذهن می یاد که پدر عزیزم از صبح تا شب هر وقت نوه ات رو می بینی میگی "اون جون منه " اما چطور دلت می خواد هوای نسبتا گرم ماشین رو تحمل نکنی و پنجره رو باز بگذاری تا خودت کیف کنی و نوه ات که مریضه و سرما خورده در سرما بلرزد و توی بغل مادرش همش اینو تکرار کنه" مامان سردمه" اما تو گوش نکنی و بگی: بس کنید دارم خفه میشم

پس اونی که ادعا داری جان کسی رو بیشتر از جان خودت دوست داری اعتراف کن به این جمله که "جان معامله ندارد "وسلام

[ چهار شنبه 24 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, واقعیت زندگی, ] [ 22:25 ] [ محمد باقر ] [ ]


بس است دروغ

بس است دروغ


این همه دروغ چرا!!!!!!!!!!؟

چرا وقتی حرف می زنیم از کلمه " قربونت " استفاده میکنیم؟

واقعا قربونش میریم؟

یعنی اون بگه بشین سرتو برام قربونی کنند قبول می کنی؟

چرا دروغ؟ چرا؟ برای چه؟

یعنی این گناه نیست؟

دروغ دروغ است چه برای دوست چه برای دشمن؟

حتی اگه در فضای مجازی در نظرات و جواب نظرات از کلمه " قربونت " استفاده کنیم

انگار جمله "دروغگو دشمن خداست" رو مثل اسباب بازی تو دهنمون بازی میدیم

اگه اسلام تو رگمونه و این جمله رو قبول داریم پس عمل کنیم

 

نفر مقابل بعد از سلام و احوال پرسی که به خونه میاد خوشحاله که ثواب کرده ، امروز با یکی برخورد خوبی داشته و خوشحال و شاد از هم دیگه جدا شدند و با محبت و صمیمیت و وفاداری و خنده و شادی همدیگه رو ترک کردند و وقتی به خونه بر می گرده فکر می کنه پیش خدا هم محبوبه !!! اما غافل از آنکه در حرفهایش چندین دروغ به کار برده مثال: قربونتم، نوکرتم، چاکرتم، کوچیکتم، دورت بگردم،فدات شم، دردات بخوره به این دو تا چشم، خدا منو بکشه چی شده،بمیرم واست، فلان چیز که خریدم قابل شما رو نداره، و .....

دروع دروغ است و دروغ گو دشمن خداست پس این جملاتی زیبایی که به همدیگه هدیه میدین ثواب نکردید که هیچ، کباب کردید "موئمنین

 

بس است دروغ

[ چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, واقعیت زندگی, ] [ 22:58 ] [ محمد باقر ] [ ]


آینده
 


بسم الله الرحمن الرحیم

درست فکرت رو متمرکز کن به یه چیز = آینده" = بعد خودتو تو آینده ببر!! تصور کن آینده رو میگذرونی

آینده ات رو ورق بزن نگو کسی از آینده اش خبر نداره نه !!! این غلطه ! شاید یکی بچه باشه ندونه وقتی بزرگ بشه چه کاره میشه اونو به حساب بچگی بزار

مرحله اول ) =بچه ای و فکر و ذهنت فقط بازی و .... تا جوونی . که حوصله توضیح اینو ندارم

مرحله دوم ) = اگه سنت از بیست گذشت شاید بگی ازدواج می کنم بچه دار میشم  با پسرم میرم گردش و ... و زندگی میکنم اما تا کی؟ الان جوونی فکر های دیگه ای داری تو فکرت مرور می کنی هنوز اوووووه تا اون روز !!! برو بابا.من فکر چی ام تو فکر چی؟ من فکر ازدواج و اون دختر ناز که بلاخره یه شب با هم باشیم و ... اما به قول دکتر اونشه بعد از هفت شب ه م ب س ت ر ی دیگه از همه چی بدت میاد حتی همسر نازنینت !!! دیگه به فکر زندگیت و کار کردن و بار بردن و ... تا فرزندت به دنیا بیاد که بهت بگن بابا !!! دیگه تمام دلخوشیت به بچس !!! بچه به دنیا بیاد و شب و روز گریه کنه سرما بخوره شب نزاره بخوابی !! هی با خودت می گی الهی کاش یکم بزرگ بشه شبها بخوابه منم راحت بتونم استراحت کنم. بچه بزرگ میشه و شلوغی و ندانم کاری و ... میگی کاش یکم دیگه بزرگ بشه وقت مدرسه اش برسه و هر چی میگیم گوش کنه !! وقت مدرسه میرسه و اینبار هزینه های سرسام آور مدرسه بچه و هزاران نگرانی در باره درس و مشق!!! و تو هم هزار کار و  بدبختی و بی خبری !!! بچه بزرگتر میشه باید حواست شش دونگ به بچت باشه که حرف بد یاد نگیره و با بچه های فاسد دوست نشه و کارهای بد فحش های بد و ... یاد نگیره و چندین بار آرزوی روزهای مجردی رو می کنی ولی ...!!! بچت بزرگتر میشه این بار میره تو فازهای دیگه و بلوغ که برسه تو جاهایی رفت و آمد میکنه که تو خبر نداری و تو هر روز کارهای زیاد رو جابه جا می کنی تا آینده بچه هات رو تامین کنی و بچت تو خیابونا دنبال دخترای مردم متلک اندازی ها بی بند باریها و ... تو هم به خاطر اعتبار کاریت تا شب مجبوری خونه نیای !! و بچت موقع زن گرفتنشه و هزار بدبختی که میخوای براش کاری انجام بدی تا از دستش راحت باشی و بچت بلاخره ازدواج میکنه و باز تو فکرشو میکنی !!! چرا که او هم مثل تو بعد از هفت بار ه م ب س ت ر ی با زنش دیگه ازش متنفر میشه و دعواها شروع میشه و جوونه و خام و ... عین خیالش نیست و باز تو هستی که همش فکر بچه جوونت هستی که آرومش کنی تا زندگیشو ادامه بده اونوقت آرزوی روزهای کودکی بچت رو می خوری که می بردیش گردش و ... شادی می کردی و افسوس می خوری چرا بچم بزرگ شد و اینهمه اذیتم کرد !!! باز برو جلو جلوتر

مرحله سوم ) = این بار تموم تلاشتو میکنی تا پسرت کار خودتو یاد بگیره و تمام کارارو بسپاری دست پسرت و خودت کنار پسرت باشی و تمام فن و فنون کار رو یادش بدی و شبها میای خونه پسرت هم میره خونه خودش . تنها اتاق رو می گردی و با خانمت که یه روز عشقت بود احساس تنهایی می کنی این بار تموم احساست برای زنت ه و س و ع ش ق نیست مثل قدیم که آرزوی تنهایی تو خونه رو تو سرت داشتی این بار با زنت تنهایی ولی عشق ش ه و ت به اون زن کم رنگ شده بلکه عشق ( محبت و دوست داشتن زنت و در کنار هم بودنت و با هم بودن و گذر از تنهایی ) زیاده این بار زنت رو به خاطر این دوست داری که کنارت باشه نه به خاطر غرایز ج ن س ی !!!  هیچ کی تو خونه نیست و خودت و زنت

باز حسرت روزهای از دست رفته ات رو می کنی و باز دستت رو بلند میکنی و یه آرزوی دیگه اینکه:مثلا: نوه ام به دنیا میاد با هم میرفتیم گردش و ...!!! دیگه مثل قبل نمی گی بچم به دنیا میاد و ... باید بگی نوه ام ( چون مرحله سوم زندگی رو داری می گذرونی ) اما با نوه ات نمی تونی مثل پسرت هر روز روزگار بگذرونی !!! نوه ات هر روز با باباشه و تو آرزو می کنی که باباشو ول کنه بیاد سرتو گرم کنه

مرحله چهارم ) = روزها میگذره و  نوه ات هر روز بزرگتر میشه و نوه ات هم به روزهای جوونیش میرسه دیگه اون هم تو رو فراموش می کنه و فکرش به پدر بزرگ و مادر بزرگ نیست اونم تو طوفان جوونیش وارد میشه و دنبال عشق و ... و ازدواج میکنه و ... دیگه پسر نوه رو شاید فقط در عید نوروز پنج دقیقه ببینی و اون تو رو دوست نداره چون تو قیافت پژمرده شده و بد ریخت و تاب توان گردش و بازی و ... رو نداری چه برسه به دوست داشتن تو و پسر نوه ات حتی شاید همدیگه رو نشناسید به خدا راسته به خدا

اونوقته که حرص میاد پیشت و هزاران بیماری از حرص !!!  اونوقته که یاد بابا و مامانت می افتی اونوقته که باز آرزو می کنی و یه آرزوی دیگه !!! از این به بعد نه از اون آرزو ها که مثلا: زمان بگذره و این طور بشه و اون طور !!! نه  دیگه داری مرحله پنجم و پایانی عمرتو می گذرونی آرزویت دیگه روزهای بعدی نیست بلکه روزهای قبلی است !!! آرزو میکنی که ای کاش بچه بودی می پریدی بغل بابات و یا مادرت !!! نوازشت می کردند چه روزگار خوبی بود !!! اشک از چشمات می ریزه بابا و مامانت توی یک و نیم متر قبر تنها خوابیده اند و اونوقت چه فایده بری پیششون و حسرت بخوری!!!؟ روزها می گذرد و دیگه منتظر چیزی نباش جز یه چیز !!! بله مرگ


آینده آینده آینده

آینده ات رو ورق بزن همین الان تو هر سنی که هستی حتی اگه ازدواج نمی کنی این آینده رو تو ذهن خودت محسم کن: مثلا: الان مجردی و هزار برو بیا و عشق ، هوس ، دروغگویی ، تهمت ، زنا ،  لواط ، حسادت ،حرص ، طمع ، قدرت ، ثروت ، خود مغروری ، اذیت دیگران ، مسخره دیگران ،بی نماز و روزه ، بی خدایی ، و خلاصه گناه، و بی خیال بابا هنوز اووووه تا اون وقت ، چشم باز کنی ببندی مرحله به مرحله میری جلو !!! الان تو کدوم مرحله ای؟ چقدر طول کشید تا این مرحله برسی؟ چشماتو باز کن محمد باقر داری مرحله دومت رو ورق میزنی فقط خدا دستمو بگیر تو هر کدوم از این گناهان افتادم بکش طرف خودت. خیلی می ترسم از آینده !!! وقتی تو ذهنم آیندمو ورق میزنم اگه ازدواج کنم و ... روزهای جدایی از مادرم بدترین روزهایم خواهد بود چون تنها کسی که منو تو این دنیا نگه داشته مادرم بود و اگه مجرد بمونم هم بلاخره صد سال که زنده نمی مونیم همه می میریم و آیندتو ورق بزن محمد باقر. فکر کن آینده پدر و مادر و خانواده چه خواهد شد ؟ !!! مغزم آتیش می گیره اگه واقعا دوست دار واقعی خانوادت باشی همه اینا به کنار فقط یک آرزو می کنی اینکه:

خدایا قسمت میدم به تمام آفریدگارت و تمام جلالت و شکوهت و زیبایی بی نظیرت و مهربونی و بی نیازیت و خودت و ...  : اول مرگ من بعدا بقیه

خدایا نمی تونم مرگ بقیه رو ببینم اول من بعد بقیه

[ چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, حقیقت دل, ] [ 22:48 ] [ محمد باقر ] [ ]


تمام شادی های من در یک دقیقه

تمام شادی های من در یک دقیقه


خاک سرت بدبخت

ما موندیم که این شادی چگونست !!! هنوز لذت چنین چیزی

رو ندیده ایم، و یا بهتره بگم حسرت یک بار دیدشنو داریم

خدایا این چه شادیست؟ که یک دقیقه اون برابر است با

گناهانی ذهن را به آتش می کشد. شادی به چه قیمتی؟

یک دقیقه شادی به قیمت سوزاندن تمام اعمال نیک؟

یک دقیقه شادی به قیمت رفتن به جهنم

یک دقیقه شادی به قیمت جهنمی کردن پدر و مادر بی چاره؟

این چه شادیست بدبخت؟

خاک سر این شادی ، خاک سر این یک دقیقه افکار

شیطانی ، خاک سر خودت با این یک دقیقه شادی

خدایا قسمت میدم به آفریدگارت پدر و مادر این بدبخت رو به خاطر

شادی یک دقیقه ای فرزند بی عقلشون قاطی نکن

خاک تو سرت کنند ج ل ق ز ن

دیروز با پسر همسایه نشسته بودم حرفهایش رو گوش می کردم آخرای صحبت کم کم به ناکجا آباد رفت مثل بقیه خیلی چیزا ازم پرسید جواب می دادم بهم گفت خوشبخت ترین پسر روی زمینی!!! خدا دوستت داشته که عقیمت کرد چون نمی خواسته گناه کنی گفتم چطور؟ گفت:چون من در یک هفته زندگی فقط یک دقیقه شادی می کنم و هر روز عصبی و ....

این چه شادیست که ما تا به حال یک بار ندیدم !!! اگه زندگی

اینه نه خدا نمی خوام همان بهتر که عقیم بمانم !!! خدایا

کمکش کن به خاطر اشکهای مادر و دعای پدرش، شفایش بده

[ سه شنبه 17 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, حقیقت دل, ] [ 22:5 ] [ محمد باقر ] [ ]


محبوب ترین پادشاه پادگان

محبوب ترین پادشاه پادگان ؟

 

فکر می کنید محبوب ترین پادشاه واقعی در پادگان کیست؟

سرتیب؟

سرهنگ؟

سروان؟

سرگروهبان؟

نخیر !!! این رو باید از اونایی پرسید که در ارتش خدمت کردند

کل پادگان به فرمانده خود سرتیب احترام می زاره

اما نه به خاطر اینکه دوستش داره نه !!! مجبوره

کل گردان به فرمانده خود سرهنگ احترام میزاره

نه به خاطر اینکه دوستش داره نه !!! چون مجبوره

کل گرهان به  فرمانده خود سروان احترام میزاره

نه به خاطر این که دوستش داره نه؟ !!! چون مجبوره

کل سربازای یک گرهان به گروهبان هاشون احترام می زارند

نه به خاطر اینکه دوستشون دارند نه !!! مجبورند

اینها در بین سربازان محبوب نیستند احترام به اینها اجباریست نه اختیاری

پس محبوب در پادگان کیست؟

اونایی که عشق در خواب می بینند . . . اونایی که دختر در خواب می بینند .

اونایی که مادر در خواب می بینند . . . اونایی که خانواده در خواب می بینند .

اونایی که دوستای شخصی خود را در خواب می بینند یا اونایی که دوست دختر خود را در خواب می بینند و یا اونایی که به بهترین محبوب خودشون قبل از سربازی فکر می کنند

اینها در بیرون پادگان پادشاهان محبوب بودند در درون پادگان

وجود ندارند که محبوب باشد اینها در پادگان رویاست

پس محبوب پادگان کیست؟

در پادگان پدر نیست مادر نیست برادر نیست خواهر نیست خانواده

نیست و دوست دختر نیست فقط پسر فقط پسر فقط پسر ،در سنین مختلف

،قیافه های گوناگون، رنگ های مختلف، زبانهای متفاوت،

لهجه های شیرین، و دهنم لال بچه گونه

بله درست است محبوب ترین پادشاه واقعی در پادگان ها

که محبت به اون اجباری نیست بلکه اختیاریست،

پسر زیبای پادگانه

سربازایی که نه پدر می بینند نه مادر ،نه دوست، و نه دوست دختر ... این سربازان که طوفان جوانیشون غوغا می کند سجده می زنند بر پسران زیبا که با آنها عشق را فرو بریزند و به هر طریقی که شده خالی شند و پسر زیباست که بدون کاری محبوبترین فرزند پادگانه، ولی اگر این پسر زیبا با زیبایی شیطانی اش و با لهجه شیرین و بچه گونه خود همه پادگان رو سر به تعظیم خود آورد و آتش در دل همه بنشاند و سربازایی که به خاطر رسیدن به این پسر زیبا دست به هر خطایی بزنند اما پسر زیبا ......

اما پسر زیبا مومن و خدا ترس باشد .... و آتش حسرت در دل سربازان پادگان و حتی رده های بالاتر تا سرهنگ پادگان بگذارد چه مصیبتی در انتظار او خواهد بود؟؟؟

دوست داشتم دردهایی را بنویسم و همه بدونند که چه زجرهایی از چه ردهایی کشیده ام چون آنجا تنها بودم و پشتم سرهنگ و ... نبود پشتم خدا بود که تحمل کردم و پاک خارج شدم . خدایا حق دارم که بگم بهم افتخار کن یا نه؟ فقط دوست دارم افتخار خودت باشم خدا افتخار خودت

افتخاری که در اون دنیا همه آرزویشان را خواهند داشت . افتخارت رو قایم کن محمد باقر خدا دوستت داره

[ سه شنبه 16 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, واقعیت زندگی, ] [ 22:0 ] [ محمد باقر ] [ ]


کفر نمی گم
[ سه شنبه 15 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 22:6 ] [ محمد باقر ] [ ]


خودتو خسته نکن
[ یک شنبه 13 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 22:58 ] [ محمد باقر ] [ ]


مرگ بر ای ...
[ جمعه 11 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 15:8 ] [ محمد باقر ] [ ]


موتور ماشین
[ پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 21:49 ] [ محمد باقر ] [ ]


زشت اما شاد

زشت اما شاد

 

خدای من ای کاش یه بار دیگه به دنیا بیام

این بار زشت ولی شاد

 

بچه ها اگه دوست دارید داستان بنویسم نظر بدید البته داستانهام مثل قبل نخواهد بود فقط دردهایی که کشیده ام خواهم نوشت

[ پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 22:37 ] [ محمد باقر ] [ ]


نفرین من
[ چهار شنبه 9 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 22:15 ] [ محمد باقر ] [ ]


هر چه می خواهد دل تنگت بگو
[ سه شنبه 8 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 20:48 ] [ محمد باقر ] [ ]


نفرین
[ دو شنبه 7 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 21:46 ] [ محمد باقر ] [ ]


داد بزن محمد باقر برگشته
[ دو شنبه 7 دی 1394برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری اول, ] [ 14:45 ] [ محمد باقر ] [ ]