اسلایدر

توبه

درد و دلها, و داستان غم انگیز _Pretty Boy story

داستان واقعی زیباترین پسر شهر _ The true story of the most beautiful boy

توبه

توبه

 


چقدر توبه؟ همش گناه همش توبه !!!

 

آدمایی می بینی که هر چه قدر گناه می کنن بازم میگن توبه خدا توبه اما ...

 

دو سه روز دیگه باز گناه و باز همون حرف توبه

 

اگه جای خدا بودی یکی تو رو اینقدر مسخره می کرد چه جوابی بهش میدادی؟؟؟؟؟

 

من به نوبه خودم می گفتم خر خودتی  و ....

 

شما چطور؟

 

یعنی می گفتین اشکالی نداره عزیزم بازم گناه کن ولی آخرش کلمه " توبه "یادت نره !!!

 

آره؟؟؟

 

خدا میگه هر چه گناه کردی بازم توبه کن اما ...

 

یه روزی میرسه که بعد از گناه وقت توبه نداری چون زبونت رو "عزارائیل" می گیره !!!

 

مواظب خودت باش جناب توبه کن

 

کم توبه کن جناب گناه کن



نظرات شما عزیزان:

شهرام شیدایی
ساعت19:31---11 ارديبهشت 1395
اینم نصف دیگش بخون



آن مکاره گفت: ای جان مادر! دنیا پنج روز است تو نوجوانی و هنوز یکی از صد گل تو نشگفته است. عمر خود را به عیش بسته ای! آن جوان را به دست آور که دل به تو بسته است و دیگر سخنان فتنه انگیز و چاپلوسی را آغاز کرد تا اینکه باز زن را فریفته او گردانید و از راه بدر برد. زن راضی شد و گفت: برو بگو تا بیاید که امشب آن پرنده را میکشم
پیر زن این خبر را به آن ناپاک رساند و او قبل از رسیدن شام به خانه آن زن آمد. زن آن پرنده را بریان کرد و در طبقی گذاشت و پیش او آورد. آن ناپاک گفت: من قسم خورده ام که این پرنده را تنها بخورم. زن گفت باشد
آن ناپاک به خوردن آن مشغول شد. کودک آن زن در پیش او گریه کرد که من هم از این گوشت می خواهم. آن نامرد سر آن پرنده را پیش آن کودک انداخت و کودک سر آن پرنده را خورد. آن فاسق نیز به خوردن مشغول شد به خیال اینکه پادشاه خواهد شد
چون روز دیگر شد اثری از پادشاهی ندید. به فکر افتاد که : بی خود سر آن پرنده را به کودک دادم مبادا آن خاصیت در سر آن پرنده باشد. پس پیش همان عالم رفت و قضیه را پرسید. آن عالم بنی اسرائیل گفت: خاصیت در سر آن پرنده است. آن شقی وقتی این سخن را شنید انگشت خود را به دندان گزید و با خود گفت: دیدی که قضا و قدر چه میکند؟ و افسوس و حسرت بسیاری خورد
باز پرسید : کسی که سر آن مرغ را خورده باشد با او چه باید کرد که آن پادشاهی از او برگردد؟ او گفت : اگر کسی جگر او را بخورد پادشاه خواهد شد
آن مرد بار دیگر آن مکاره را طلبید و گفت: برو بگو:مادامی که جگر پسرت را کباب نکنی که من بخورم به خانه تو نخواهم آمد
زن این پیغام را به آن زن رساند. زن بر آشفت و گفت: این چه سخنی است که او میگوید؟! من فرزند خود را بکشم؟؟!! پیر زن گفت: اگر خاطر او را میخواهی این کار آسان است. باید این کار را بکنی. تو جوانی و او هم جوان است میتوانی باز دارای فرزند بشوی
آنقدر مکر و حیله کرد تا آن زن ضعیف النفس و فاسق را از راه بدر برد و به قتل فرزندش راضی کرد. آن زن گفت: برو به او بگو که امشب بیاید تا به خاسته او عمل کنم و رضای او را حاصل نمایم.شب که شد آن ناکس به خانه آن زن نابکار رفت زن مکاره به دایه گفت: میخواهم امشب پسر را به جایی بفرستم. او را بشوی و به او لباس پاکیزه بپوشان و او را به بوی خوش معطر گردان
آن دایه که زنی عاقله بود و بد کاری آن زن را می دانست با خود فکر کرد: آنها این کودک را به کجا خواهند فرستاد؟ من هرگز این طفل را از خود جدا نخواهم کرد. پس به جای خلوتی رفت و دست به دعا برداشت و گفت: الهی تو دانا و بینایی این کودک را از شر رفتن با این زن نگهدار و از شر این بد کاره محافظت بفرما
در مناجات بود که ناگاه ندایی شنید که: ای زن ! الحان برخیز واین کودک را از این خانه بیرون ببر و به فلان کوه برسان. در آنجا تخته سنگی وجود دارد. پسر را در آنجا بنشان و قدرت حق تعالی را مشاهده کن.دایه چون این صدا را شنید سجده شکر به جای آورد و فورا پسر را چنانکه گفته بودند در بالای سنگ نشاند. به قدرت باری تعالی آن سنگ شکافته شد و جایگاهی در میان سنگ آشکار گردید
دایه باز هم آوازی شنید که: ای زن! پسر را در میان این سنگ بگذار. بعد از این که دایه این کار را کرد به فرمان حق تعالی آن سنگ بسته شد بطوری که اصلا شکاف آن پیدا نبود
آن ناپاک انتظار میکشید. چون دیر شد به دنبال پسرک رفت ولی او را نیافت . پس مرد و زن هر دو به اتاق دایه آمدند ولی کسی را ندیدند. چون روز دیگر شد ناگاه در آن بیابان دایه آواز طبل و نقاره شنید که از دروازه شهر میامد. بعد از ساعتی دید که لشگری عظیم و انسانهای زیادی از سواره و پیاده می آیند. چون به کوه رسیدند سراغ آن سنگ را گرفتند. دایه ترسید و پیش یکی از مردم رفت و جریان را پرسید. آن مرد گفت: در دامنه این کوه نشان کودکی را دادند و این جماعت او را می خواهند. دایه گفت در اینجا کسی نیست
آن مرد گفت: ما خودسرانه اینجا نیامده ایم ما را به حکم فرستاده اند. حق تعالی او را پادشاه دیار ما کرده است و تقدیر چنین است
دایه چون این سخن را شنید سجده شکر به جای آورد. پس جمعی از امراء و وزراء پیاده شدند و به نزد دایه آمدند و احوال پسر را پرسیدند و دایه نیز جای کودک را به آنها نشان داد.پس اعیان لشگر گرداگرد آم سنگ را گرفتند تا قدرت خدای تعالی را مشاهده نمایند. ناگاه به قدرت کامله الهی آن سنگ از هم جدا شد. پس کودک را از میان آن سنگ بیرون آوردند. مردمان فوج فوج به پای بوسی او مشرف میشدند پس شرایط تعظیم را به جای آوردند و او را همراه با دایه به شهر وارد کردند
پس دایه از وزیر پرسید: چه کسی شما را به این مکان راهنمایی کرد؟ وزیر گفت پادشاه ما دیشب به رحمت حق پیوست و در وصیت نامه ای این موضوع را به امراء و وزراء نوشته و نشان داده بود و صدایی نیز از آسمان آمد که: ای بندگان مملکت بنی اسرائیل! فلان کودک پسر فلان که در کوه فلان و در میان سنگ است پادشاه شما است.چنانکه همه اهل شهر شنیدند وما به فرمان حق آمدیم و قدرت باری تعالی را مشاهده کردیم
آنگاه دایه چند نفر را فرستاد تا آن شقی را با مادر پسر به دار الحکومه آوردند. دایه امر فرمود تا هر دو را جدا جدا حبس کردند.پس دایه به نیابت از پسر به امور مملکت میرسید و عدل و داد میکرد.بعد از یک سال که حجاج آمدند دایه با پسر و تمامی لشگرش تا دو فرسنگی به استقبال پدر پسر رفتند.پدر پادشاه لشگر بی نهایتی را دید که به سوی قافله میایند.از یکی پرسید این لشگر به کجا میروند؟ او گفتپادشاه این دیار است که به استقبال پدرش که در قافله است می آید.پس جمعی که پدر را می شناختند او را از حقیقت حال با خبر نمودند
چون پادشاه به نزدیک قافله رسید دایه به پسر گفت: پیاده شو و از پدرت استقبال کن
پس دایه و پسر هر دو تا پیاده شدند و پیش رفتند و در پای پدر افتادند. پدر چون پسر خود را به آن جاه و جلال دید به سجده شکر افتاد و صورتش را بر خاک مالید. بعد فرزندش را در بغل گرفت و پیشانی او را بوسید.سپس ارکان دولت به پای بوسی پدر پادشاه رسیدند و پدر و پسر را در یک محمل جا داده و به شهر آوردند
پسر دست پدر را گرفت و بر تخت نشاند و جمیع امور مملکت را به او وا گذاشت.سپس دایه تمام جریانات گذشته را عرض کرد.پدر امر نمود که زنش را سنگسار کردند و آن مرد را بر دار کشیدند تا عبرت دیگران شود
پادشاه به رعیت پروری و سخاءگستری مشغول شد و پادشاهی بنی اسرائیل در آنها ماند و از نسل ایشان منقرض نگردید
پاسخ:ممنون داداش ممنون ، بهترین داستانی بود که شنیده بودم مرسی واقعا دستت طلا داداش، شهرام شاید چن روز نباشم کارمون سنگینه


شهرام شیدایی
ساعت19:30---11 ارديبهشت 1395
داداش داستان طولانیه به خاطر همین ناقص اومده بود
نصفشو گذاشتم اینو بخون بنصف هم کامنت بعدی


عاقبت بد کاری زن و مومن بودن مرد


بهترین داستان وبلاگم

بچه ها این داستان زیباترین و باحالترین و هیجان انگیزترین داستان وبلاگمه

بسم الله الرحمن الرحیم


در بنی اسرائیل مردی عالی مند بود که هیزم شکنی مینمود و بسیار خدا ترس و مومن بود. هر روز از صحرا پشته ای هیزم می آورد و می فروخت و خرج زندگی خود میکرد. تا اینکه روزی هیزمش را به قیمت یک درهم فروخته بود مردی را دید که می گفت: کجاست مردی که در راه خدا قرض نیکو دهد و مرا که محتاج هستم دستگیری کند تا خداوند متعال او را دستگیری کند
چون آن مرد این سخن را شنید با خود گفت: هیچ کاری بهتر از این نیست که این درهم را در راه خدا به این مرد صدقه بدهم تا از طرف خداوند به عوض یک درهم ده درهم به من برسد.پس آن درهم را صدقه داد.آن مرد او را دعا کرده و گفت: خداوند تعالی تو را در دنیا و آخرت خوشبخت گرداند
پس آن مرد با دست خالی به خانه آمد. زنش احوالش را پرسید و او هم جریان را نقل کرد.پس آن شب را گرسنه خوابیدند. روز دیگر آن مرد برخواست و روانه صحرا گردید و پشته هیزمی فراهم کرد و روانه شهر گردید و آن را نیز به یک درهم فروخت
در راه که می آمد دید شخصی پرنده زیبا در دست دارد و آن را میفروشد.آن پرنده بسیار زیبا و خوش آواز بود. آن مرد به پرنده فروش گفت : این مرغ را چند می فروشی؟ او گفت دو درهم. در آخر با چانه زدن آن پرنده را به یک در هم خرید و آن را به خانه برد و در قفس جای داد
زنش گفت : امشب دو شب هست که گرسنه ایم و تو رفته ای و این پرنده را خریده ای!پس روزی ما از کجا می رسد؟! آن مرد بیرون رفت و از کسی غذایی قرض کرد و به خانه آورد و با زن صرف نمود. بعد از مدتی آن پرنده مشغول آواز خواندن شد. آن مرد گفت شاید تشنه باشد و برخاست که آب و دانه به پرنده بدهد. وقتی نزدیک قفس رسید دید که درون قفس یک شئ درخشنده می باشد. نگاه کرد و دید که پرنده به جای تخم گوهر شب چراغ گذاشته است. آن گوهر را برداشت و پیش زن آورد و گفت: چقدر دلتنگی میکنی! اینک آنچه در راه خدا دادم پاداشش به ما رسیده است. دیگر هرگز پریشانی نخواهیم دید
روز دیگر آن گوهر را به بازار برد و هزار دینار فروخت و با آن پول خانه ای عالی ساخت و برای خانه فرشها و ظرفهایی خرید. کار هیزم کشی را نیز ترک نمود و به عبادت حق تعالی و کارهای نیکو مشغول شد. آن پرنده هر سال در همان وقت به جای تخم گوهر شب چراغ میگذاشت تا این که بعد از سه سال خداوند متعال به او پسری کرامت فرمود
آن مرد که برای زیارت خانه خدا مستطیع شده بود به زنش گفت: من به زیارت خانه خدا میروم و در این مدت تو باید مواظب این مرغ و فرزندمان باشی. سپس غلامان و خادمان را یک یک طلبیده و به آنها سفارش لازم را نمود و برای فرزندش نیز دایه ای تعیین کرد و روانه سفر شد
چند روز بعد زن آن مرد عازم رفتن به حمام گردید. در راه که می رفت مرد فاسقی چهره او را دید و عاشق او شد و از عقب او روان گردید تا به درب خانه او رسید. در همانجا احوال خود را به آن زن گفت. ولی زن به او محلی نگذاشت و به درون خانه رفت. آن فاسق خانه را نشان کرد و پیش پیر زن فاسق و مکاره ای رفت و راز دل خود را با او در میان نهاده و او را به خانه آن زن فرستاد. آن پیر زن مکار نیز حقیقت عشق و بیتابی آن جوان را به آن زن گفت
زن گفت: من شوهر دار هستم او به حج رفته است و من هرگز این کار را نمی کنم. آن پیر زن فرتوت و مکاره چند روزی به خانه آن زن رفت و آمد کرد و او را وسوسه نمود تا اینکه او را از راه بدر برد.القصه آن پیرزن مکاره آن زن و آن جوان را به هم رسانید و به دام یکدیگر انداخت و آنها مدتی در این عمل زشت بسر میبردند تا آنکه آن پرنده صدایی کرد. زن برخاست و به او آب و دانه داد. آن ناکس گفت: چرا بر خواستی و به کجا رفتی؟ زن گفت: ما پرنده ای داریم که بجای تخم گوهر میگذارد و این ثروت و زندگی مرفهی که داریم به خاطر این پرنده است.
مرد گفت شوهرت این پرنده را چند خریده است؟زن گفت : شوهرم روزی در راه خدا یک درهم داد و همان شب خدای تعالی در عوض آن یک درهم این پرنده را نصیب ما کرد
آن جوان جون این سخن را شنید خاموش شد و در افکار شیطانی فرو رفت. چون روز بعد شد پیش علمای بنی اسرائیل رفت و گفت : هیچ در تورات دیده اید که کسی یک درهم در راه خدای تعالی بدهد و در عوض پرنده ای بیابد؟ آنها گفتند: بلی دیده ایم. راست است خاصیت این پرنده به مرتبه ای است که اگر کسی گوشت آن را بخورد خداوند او را پادشاه روی زمین می گرداند
آن نامرد چون این سخن را شنید شب و روز در این فکر بود که چگونه گوشت آن پرنده را بخورد.پس به آن زن بسیار محبت و مهربانی کرد تا اینکه چند روزی گذشت.چون میدانست که آن زن بسیار فریفته و عاشق وی شده است دیگر به خانه او نرفت. زن.همان گنده پیر را پیش او فرستاد و پیغام داد که ای ناجوانمرد چرا به خانه من نمی آیی؟ آن ناپاک گفت: سوگند خورده ام که دیگر پای در خانه تو نگذارم تا آن که آن پرنده را بکشی تا من بخورم
آن گنده پیر چون این پیغام را شنید. به نزد زن آمد و به او گفت: زن گفت: این پرنده هر سال به ما یک گوهر میدهد.نعوذبالله! هرگز این کار را نمی کنم


برو کامنت بعدی نصف دیگشو هم بخون


پاسخ:چشم


شهرام شیدایی
ساعت15:30---11 ارديبهشت 1395
سلام محمد باقر عزیز
زیارت قبول
خوبی؟
خوشحالم سلامت اومدی
محمد باقر گوشی خریدم تلگرام اینا وصل نکردم البته وصل میکنم میترسم از درسام عقب بیفتم
امتحاناتمون نزدیکه بعد از امتحانات وصلش می کنم فعلازیاد نت نمیام
محمد باقر جون داداش هر وقت تلگرامتو وصل کردی آدرسشو برام بنویس فقط تو موندی جیلارتو و امید
راستی پست خوبی گذاشتی
خب برم وبلاگمو اپ کنم شب بهت سر میزنم
پاسخ:سلام شهرام گل ، مرسی انشاالله شما هم بری ، مرسی ، پس بلاخره خریدی؟ مبارکت باشه باشه وقت ندارم فردا پس فردا حتما میرم وصل میکنم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 6 ارديبهشت 1395برچسب:به قلم محمد باقر ,,, مطالب کوتاه ( سری دوم, ] [ 22:18 ] [ محمد باقر ] [ ]